جو امشب خیلی حال و حوصله نداشت. فکر کنم یکی از کتابهایش را گمکرده بود. هر بار که کتابی گم میکند دچار کلافگی میشود. کتابها برای جو یک دنیا هستند و علاقهی زیادی به خواندن دارد.
گفتم: جو، میخوای یه قصه برات تعریف کنم حالت جا بیاد؟
رفت ولو شد روی کاناپه و چند دقیقه به من زل زد و بعد گفت: داستان باحالی بود.
گفتم: جو! من که چیزی تعریف نکردم!
سیگارش را روشن کرد و گفت: بعضی قصهها تو چشمهای آدمها تعریف میشن. نیازی نیست به زبون بیاد.
مات و متحیر به صورتش زل زدم. داستانی توی ذهنم نبود. چیزی پراندم. میخواستم همینجوری گپی بزنیم بلکه حالش خوب شود. به این فکر میکردم که جو چه داستانی در چشمهایم خوانده بود؟
از مجموعهی منتشر نشدهی داستانهای جو
#داستانهای_جو
#امیرمهرانی
پی نوشت: دومین پست وبلاگم شد داستان های جو و معرفی امیر مهرانی، مربی خوبم. داستان های جو سری مطالبی هست که امیر مهرانی قبل تر اون رو تو تعداد کاراکتر کمتر روی توئیترش منتشر می کرد و بعدا روی کانال تلگرامش ادامه داد.
https://telegram.me/TheCoach_ir
www.thecoach.ir